جمعه یعنى یک غزل دلواپسى *** جمعه یعنى گریه هاى بى کسى
جمعه یعنـى روح سبـز انتـظـار *** جمعـه یعنى لحـظه هاى بى قـرار
بى قــرار بى قراری هــاى آب *** جمـعـــه یعنـى انتــــظار آفتــــاب
جمعه یعنى ندبه اى در هجر دوست *** جمعه خود ندبه گر دیدار اوست
جمعه یعنى لاله ها دلخون شوند *** از غم او بیــدها مجـنون شوند
جمعـه یعـنى یک کـویر بى قرار *** از عطش سرخ و دلش در انتظار
انتـظـار قطـره اى بـاران عــشق *** تا فـرو شـوید غـم هجـران عشـق
جمعه یعنى بغض بى رنگ غزل *** هق هــق بـــارانى چنــــگ غزل
زخمه اى از جنس غم بر تار دل *** تا فـــرو شــوید غم هـــجران دل
*********
لحظه لحظه بوى ظهور مى آید *** عطر ناب گل حضور مى آید
سبـز مـردى از قبـیله عـشق *** سـاده و سـبز و صبور مى آید
منم سرگشته حیرانت ای دوست
کنم یکباره جان قربانت ای دوست
تنی نا ساز از شوق وصل کویت
دهم سر بر سر پیمانت ای دوست
دلی دارم در آتش خانه کرده
میان شعلهها کاشانه کرده
دلی دارم که از شوق وصالت
وجودم را ز غم ویرانه کرده
من آن آواره بشکسته حالم
ز هجرانت بُتا رو به زوالم
منم آن مرغ سرگردان و تنها
پریشان گشته شد یکباره حالم
زِ هَر سر بر سر سجاده کردم
دعایی بهر آن دلداده کردم
ز حسرت ساغر چشمانم ای دوست
زبان از یکسره از باده کردم
دلا تا کی اسیر یاد یاری؟
ز هجر یار تا کی داغداری؟
بگو تا کی ز شوق روی لیلی
تو مجنون پریشان روزگاری؟
پریشانم، پریشان روزگارم
من آن سرگشته ی هجر نگارم
کنون عمریست با امید وصلت
درون سینه آسایش ندارم
ز هجرت روز و شب فریاد دارم
ز بیدادت دلی ناشاد دارم
درون کوهسار سینه خود
هزاران کشته چون فرهاد دارم
چرا ای نازنینم بی وفایی؟
دمادم با دل من در جفایی
چرا آشفته کردی روزگارم
عزیزم دارد این دل هم خدایی
شاعر: «فایز دشتی»
یوسف کنــعان من یعقوبِ شعرم پیــر شـد
دیدن رخسار ماهت باز دیدی دیــــر شد؟؟!
ترجمان آیه های چشم تو شد هَل اتی
مرهم زخم دلم در آیهی تطهیـــــــــر شد
دیـشبـی هـم کهکشـانِ پـر ستـاره دیــدمـت
با عبور یک شهاب این خواب هم تعبیــــر شد
این که سائل شد طلبکار از شما عصیان نبود
سفره داری بر تو وُ اجـدادِ تو تقدیــــــــــــر شد
شب نشینی با یتیمان عادت ایل شمـاست
وز نقوش سجده هایت کوچه ها *تکبیر* شد
ای زمیـــــــــــن آبستـن از نـور الهیِ شـما
نور احمد از تو در آیینه ها تکثـــــــــــــیر شد
کاش مُنعم میشـدم از چرخش چشمـان تو
چرخشی که حاصلش در شب فقط تنویر شد
ای زلیخا ! شاعران در کوششی بیهوده اند ؛
دامن یوسف کِی اندر شعر ها تسخیر شد ؟؟؟!
در قیــامِ قامـت او قـد کـمان شـد مــاه هـم
وز تلاقی نگاهش کهکشان تفسیـــــــــر شد
آخـرین بیت غـزل یک شِکوهی طولانـی اسـت
یوسف کنعان من یعقوبِ شعرم پیـــــــــر شد
شاعر: سید رضا موسوی
چه انتظار عجیبی !
تو بین منتظران هم عزیز من... چه غریبی!
عجیبتر که چه آسان نبودنت شده عادت !چه بی خیال نشستیم !
نه کوششی نه وفائی.
فقط نشسته و گفتیم:
خداکند که بیائی ...